داستان « دمشق شهرعشق» / ۶ : قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود! لحنش به‌حدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را می‌خواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت :«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خنده‌هات تنگ شده بود!» بی‌هیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستون‌های حرم آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از اینهمه سال جدایی و بی‌وفایی از در و دیوار حرم خجالت می‌کشیدم که قدم‌هایم روی زمین کشیده می‌شد و چقدر ,برای خنده‌هایت ,بروم؛ چقدر ,قربانت بروم؛ منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گردشگری ترکیه دستگاه های حضور و غیاب آرمان سیمرغ پارسیان تیکتاکرز دانلود تدریس خصوصی مکالمه، آیلتس، تافل طراحی داخلی موزیکدان تخفیفان